معجزات امام باقر(ع)
1- امالى طوسى ص 261 از محمد بن سلیمان او از پدرش نقل میکند که مردى شامى که ساکن مدینه شده بود گاه گاه خدمت حضرت باقر(ع) میرسید میگفت بآن جناب آقا خیال نکنى من خدمت شما میرسم بواسطه خجالتى است که از شما دارم (و ارادتمند شمایم) در روى زمین کسى را بیش از شما خانواده دشمن نمیدارم و معتقدم که اطاعت خدا و پیغمبر و امیر المؤمنین در دشمنى با شما است ولى چون مردى خوش صحبت و داراى ادب هستى رفت و آمد من براى همین است. وقتى این حرف را میزد حضرت باقر(ع) میفرمود:
(لن تخفى على الله خافیه)
هیچ چیز بر خدا پنهان نیست.
چیزى نگذشت که مرد شامى مریض شد و مرضش شدت یافت. همین که بحال احتضار رسید وکیل خود را خواست گفت وقتى من از دنیا رفتم و پارچه بر رویم کشیدى برو خدمت محمد بن على و تقاضا کن بر پیکرم نماز بخواند باو گوش زد کن که خودم این کار را وصیت کردهام. نیمه شب که شد خیال کردند از دنیا رفته او را در پارچهاى پیچیدند سحرگاه وکیلش بمسجد آمد پس از نماز خواندن حضرت باقر خدمت آن جناب رسید عرضکرد فلان مرد شامى مُرد خودش از شما تقاضا کرده که بر پیکرش نماز بخوانید؟ فرمود نه او نمرده سرزمین شام سرد است ولى حجاز گرمسیر است و شدت گرما در این ناحیه زیاد است. بالاخره عجله نکنید و او را بر ندارید تا من بیایم. در این موقع از جاى حرکت نموده وضو گرفت باز دو رکعت نماز خواند آنگاه دست بدعا برداشته زیاد دعا کرد سپس بسجده رفت تا خورشید طلوع نمود آنگاه از جاى حرکت کرده روانه منزل شامى شد.
داخل اطاق شده او را صدا زد. جواب داد. شامى را بلند کرد و نشاند مقدارى سویق خواست «غذایی که با آرد گندم درست می کنند» باو داد بعد بخانوادهاش سفارش کرد که غذا باو بدهند و با غذاهاى سرد سینهاش را سرد نگه دارند.
امام از جاى حرکت کرده رفت چیزى نگذشت که مرد شامى بهبود کامل یافت خدمت حضرت باقر(ع) رسیده عرضکرد مایلم براى من خانه را خلوت کنى عرضى خصوصى دارم امام خانه را خلوت کرد.
شامى گفت گواهى میدهم که تو حجت خدائى بر مردم و واسطه بین مردم و خدائى که هر کس جز بتو پناه برد ناامید و زیانکار است و گمراه واقعى است. حضرت باقر پرسید چه شده که تغییر عقیده دادى؟
گفت من خود متوجه شدم که روح از بدنم خارج شد ناگاه منادى فریاد زد با گوش خود صداى او را شنیدم خواب نبودم گفت روح او را برگردانید محمد بن على درخواست کرده حضرت باقر(ع) فرمود:
(اما علمت ان الله یحب العبد و یبغض عمله و یبغض العبد و یحب عمله)
نمیدانى خدا گاهى شخصى را دوست دارد ولى کارش را نمىپسندد و گاهى شخصى را دوست ندارد اما کارش را دوست دارد.مرد شامى بعد از آن جزء اصحاب حضرت باقر بشمار میرفت.
2- بصائر الدرجات ج 3 ص 36 ابن مسکان گفت برایم لیث مرادى حدیثى نقل کرد و خدمت حضرت باقر رسیده عرضکردم لیث مرادى حدیثى از شما نقل کرده خواستم براى شما بازگو کنم فرمود چه حدیث؟
عرضکردم فدایت شوم حدیث جریان مرد یمنى. گفت خدمت حضرت باقر بودم مردى از اهل یمن از آنجا گذشت. حضرت باقر از او سؤال از یمن کرد. شروع کرد بصحبت کردن حضرت باقر فرمود فلان خانه را میشناسى؟ گفت بلى آن خانه را دیدهام.
حضرت باقر(ع) فرمود سنگى که در جلو آن خانه در فلان محل است دیدهاى عرضکرد آرى آن مرد گفت من مردى را واردتر از شما راجع باطلاعات شهرها ندیدهام همین که آن مرد رفت حضرت باقر(ع) بمن فرمود ابو الفضل! آن سنگ که گفتم همان سنگى است که موسى خشمگین شد الواح را روى آن انداخت هر چه از تورات از دست رفت آن سنگ در خود پنهان کرد پس از بعثت پیامبر آن سنگ امانت خود را تقدیم پیغمبر کرد آنها اکنون نزد ما است.
3- عمر بن حنظله گفت بحضرت باقر عرضکردم خیال میکنم مرا نزد شما مقام و منزلتى است فرمود بلى عرضکردم من احتیاجى بشما دارم سؤال کرد چیست؟
عرضکردم تقاضا دارم اسم اعظم را بمن بیاموزى فرمود تو طاقت دارى؟
گفتم بلى. فرمود داخل خانه شو امام داخل خانه شد دست خود را روى زمین گذاشت چنان تاریک شد که لرزه بر اندام عمر بن حنظله افتاد. فرمود حالا چه میگوئى مایلى اسم اعظم را بیاموزى؟ عرضکرد نه. امام دست خود را برداشت خانه بحال اول برگشت.
4- بصائر- مثنى خیاط از ابى بصیر نقل کرد که گفت رفتم خدمت حضرت باقر(ع) و حضرت صادق (ع) عرضکردم شما وارث پیغمبرید؟ فرمود آرى؟ عرضکردم پیغمبر نیز وارث تمام انبیاء بود و هر چه آنها میدانستند او نیز میدانست فرمود آرى. عرضکردم شما میتوانید مرده را زنده کنید و کور و پیس را شفا دهید فرمود بلى با اجازه خدا. در این موقع بمن فرمود نزدیک بیا نزدیک شدم دستش را روى چشمم مالید خورشید و آسمان و زمین و هر چه در خانه بود دیدم. فرمود مایلى همین طور چشمهایت سالم باشد تو نیز با مردم باشى هر معاملهاى در روز قیامت از سود و زیان با آنها مىشود با تو نیز بکنند. یا مثل اول کور باشى و بهشت برین بتو ارزانى شود. عرضکردم مایلم همان طور که اول بودم باشم باز دست بر روى چشمم کشید مثل اول شدم على گفت این جریان را بابن ابى عمیر گفتم در پاسخ گفت گواهى میدهم که مثل روز آشکار حقیقت این جریان را میدانم.
5- بصائر- محمد بن مسلم گفت خدمت حضرت باقر(ع) بودم ناگهان دو کبوتر فرود آمدند و بزبان خود شروع کردند بصدا دادن و حضرت باقر جواب آنها را داد بعد حرکت کردند بالاى دیوار رفتند در آنجا کبوتر نر ساعتى با ماده بصحبت پرداخت آنگاه پرواز کردند.
من عرضکردم فدایت شوم چه بود جریان کبوترها؟ فرمود هر چه خدا آفریده از پرنده و چرنده آنچه داراى روح است نسبت بما مطیعترند از فرزندان آدم. این کبوتر نر نسبت بماده خود بدگمان شده بود هر چه او قسم میخورد که کارى نکرده او قبول نمیکرد تا گفت راضى هستى محمد بن على در میان ما حکومت کند قبول کرد.من باو گفتم که تو ستم روا داشتهاى در باره کبوتر ماده او راست میگوید قبول کرد.
برگرفته ازنرم افزار گنجینه روایات نور ،کتاب زندگانى حضرت سجاد و امام محمد باقر علیهما السلام باب پنجم