کرامات حضرت عباس(ع)1
گستره عنایات ابوالفضل(ع) به منطقه خاص، کیش مشخص و انسانهاى ویژهاى محدود نمىشود. افراد بسیارى در مناطق مختلف، با باورهاى گوناگون، دست نیاز و زبان راز به سوى مقام والاى عباس(ع)گشودهاند، کرامتى معجزهآسا از آن حضرت دیدهاند و به تلافى این مرحمت هر سال بیرق یاد آن دلاور نینوا را برافراشته، صداى «السّلام علیک یا اباالفضل العباس» را به گوش دلدادگان و پاک سیرتان رساندهاند.
مناسب دیدیم در این مقال، نمونههایى چند از کرامات بسیار این شخصیّت معنوى را ذکر کرده، پرتوى از خورشید وجودش را نمایان کنیم:
برخیز و به سر و صورت بزن
عالم والامقام شیخ حسن، که از نوادگان صاحب «جواهر»(ره) است، از فردى موثق و مورد اعتماد، که شاهد این کرامت حضرت ابوالفضل(ع)بوده، چنین نقل مىکند:
مردى از طایفه «براجعه» در خرمشهر به نام «فحیلف» به مرضى در پاهایش دچار شد، درد به تدریج به همه پاهایش رخنه کرد و آن را از حرکت انداخت.
سه سال بدین ترتیب گذشت. اکثر مردم خرمشهر او را در کوچه و بازار و مجالس امام حسین(ع) مشاهده مىکردند، در حالى که توان راه رفتن نداشت و هرگاه مىنشست، چیزى بر پاهاى خود مىکشید. شیخ خزعل کعبى در خرمشهر حسینیهاى داشت که، در دهه اول محرّم، در آن مجلس عزادارى بر پا مىکرد. رسم عزادارى در این شهر چنان بود که چون نوحهخوان در نوحه خود به ذکر شهادت مىرسید اهل مجلس بر مىخاستند و با لهجههاى مختلف به سر و سینه مىزدند. فحیلف در این مجلس شرکت مىکرد و چون نمىتوانست پاهاى خود را جمع کند، در زیر منبر مىنشست.
در روز هفتم محرم هر سال مصیبت حضرت ابوالفضل(ع) خوانده مىشد و همگى برخاسته، به شیوه معمول عزادارى مىکردند. در این سال نیز زنان و مردان با شور و شوق بسیارى گرم عزادارى بودند که فحیلف ایستاد و در حالى که به سر و روى خود مىزد چنین نوحه خواند:
«منم فحیلف که عباس مرا بر سر پا داشت»
چون مردم این کرامت را از حضرت ابوالفضل(ع) مشاهده کردند هجوم آورده، او را در آغوش گرفتند و بوسیدند، لباسهایش را براى تبرک پاره پاره کردند و با خود بردند. شیخ خزعل به خدمتکارانش دستور داد که او را از میان مردم خارج کنند و به یکى از اطاقهاى مجاور ببرند!
آن روز شور و شوق مردم در عزادارى بیش از عاشورا شد و فریاد و شیون زن و مرد تمامى شهر را به لرزه درآورد. اشک از چشمان ریزان بود و صداى یا اباالفضل کوچه و بازار را پر کرده بود. شیخ خزعل، هر روز براى حاضران مجلس طعامى تهیه مىکرد در آن روز بسیار دیرتر از روزهاى قبل موفق به پذیرایى سوگواران شد.
گروهى نزد فحیلف آمدند و چگونگى شفاى او را جویا شدند. او گفت:
وقتى مردم به عزادارى حضرت ابوالفضل مشغول بودند، من زیر منبر بودم. در همین حال به خوابى کوتاه رفتم، مردى بلند قامت و خوش سیما را بر اسبى سپید و درشت هیکل در مجلس دیدم. آن مرد به من گفت: اى فحیلف! چرا براى عزاى عباس به سر و صورت نمىزنى؟
گفتم: اى آقاى من، توانایى ندارم.
فرمود: برخیز و به سر و صورت بزن.
گفتم: مولایم، نمىتوانم برخیزم.
دو مرتبه فرمود: برخیز و به سر و صورت بزن.
گفتم: مولایم، دستت را بده تا برخیزم. فرمود: «من دست ندارم».
گفتم چگونه برخیزم؟
فرمود: رکاب اسب را بگیر و برخیز. پس من رکاب اسب را گرفتم، اسب جهید و مرا از زیر منبر خارج کرد و از من غایب شد. در این لحظه به خود آمدم و دیدم سلامت خود را باز یافتهام.